عشق من....
انزلی چی آبای
مریم من از جنس باران است ، مردم گفت : یه سوال دارم كه خیلی جوابش برام مهمه خيالت دلبرا نازنين يارا چراغان مي كند خانه ما را قسم به دلهاي خسته،خسته دلان وقتی تو نيستی گاهی از غم گاهی از شادی برایت می سرایم من دیوونه رو تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم نشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم از بام بی وفایی تو سخت می پرم ز دو دیده خون فشانم،ز غمت شب جدایی زندگی دلدادگیست عشق رازی است مقدس برای آنان که عاشقند، عشق برای همیشه بیکلام میماند، اما برای کسانی که عشق نمی ورزند، عشق شوخی بی رحمانه ای پیش نیست چو تاک اشک فشاندی شراب از آب در آمد
چشمانم گریان است و دلم خون دل من صاف است به زلالی آب وچشمانم گریه می کنند مانند آسمان پاهایم یخ زده و دستانم خسته از پارو زدن دیگر به چه امیدی زنده بمانم وقتی که در این دریای بیکران ساحلی پیدا نیست آری این دریا غم من است غم های من پایان نخوا هد یافت حال که ترکم کردند و دلم شکست... من نا امید نمی شوم و همچنان پارو می زنم چون خدا را دارم خدای من دل شکسته ی من را ترمیم کن و مرا از این دریا ی غم و خون نجاتم ده...
ترسم اینه دیر بفهمی ترس ترسم از اینه که روزی ترس من اینه که روزی روی قولم پا بذارم محبت ره به دل دادن صفای سینه می خواهد
يک روز مي بوسمت ! فوقش خدا مرا مي برد جهنم ! فوقش مي شوم ابليس ! آنوقت تو هم به خاطر اين که يک « ابليس » تو را بوسيده ، جهنمي مي شوي ! جهنم که آمدي ، من آن جا پيدايت مي کنم و از لج خدا هر روز مي بوسمت ! واي خدا ! چه صفايي پيدا مي کند جهنم ... ! يک روز مي بوسمت ! پنهان کردن هم ندارد . مثل خنده هاي تو نيست که مخفي شان مي کني ، يا مثل خواب ديشب من که نبايد تعبير شود ، مثل نجابت چشمهاي تو است ، وقتي که توي سياهي چشمهاي من عريان مي شوند کاش مي دانستي زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم عشق قشنگ نیست ما قشنگش میکنیم دل ما تنگ نیست ما تنگش میکنیم .دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش میکنی ای دلیل این نگاه بی قرار همه امشب آسمان تا انتها شکوه باران است از من مخواه بعد تو طاقت بیاورم دفتر عشـــق كه بسته شـد ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت هرشب بیقرار میان کوچه ها دور میزنم بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست در انتهای هر سفر
نه !! ، پاک تر؛ بانوی ایمان است ، مردم
مریم من زاییده ی پاییز زرد است
مریم من ساکت، ولی لبریز درد است
مریم فقط از عشق چوپان گم شدن نیست
یا این که مریم شما مریم من نیست !
مریم به فکر کودک همسایه هم هست
مریم کنار سفره های خشک غم هست
مریم من خاتون شب های کبود است
خاتون دریا ها ست، کی در بند رود است ؟!
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم كمكتون كنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دكتر دیگه ای، خارج از كشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاری نمیشه كرد!
گفتم: خدا كریمه، انشالله كه بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه كرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا كریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره مالید
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینكه یه روز به خودم گفتم تا كی منتظر
مرگ باشم.
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به كار كردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم
و انگار این حال منو كسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیكرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه...
سرتونو درد نیارم من كار میكردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیكردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس كه میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میكردم
گدا كه میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینكه حساب كتاب كنم كمك میكردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میكردم
الغرض اینكه این ماجرا منو آدم خوبی كرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه كه من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو قبول میكنه؟
گفتم: بله، اونجور كه یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خداحافظی كرد و تشكر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یك روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتكه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم كفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دكتر گفتم: میتونید كاری كنید كه نمیرم؟
گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم كی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد....
شبانگاهان كه بي تابم براي تو خوشم با گريه كردن در هواي تو
مي بارد نو به نو ديدگانم مي جوشد نام از زبانم
باده تلخ غمت هر كه نوشد كنج غم را كي به شادي مي فروشد
باز هم اين چشم ابري با من است خانه و فانوس اشكم روشن است
عاشقي در من غزل خوان مي شود كوچه هاي دل چراغان مي شود
شبكه سوزنهانشعلهريزد بهجاناينمنواينشور شيدايي
ديده درياي غم سينه صحراي غم كو دگر تاب شكيبايي
قرار جان از كه جويم غم دل را با كه گويم دلبرا از داغ تو لاله گل كرد
هركجا نام تو آمد ناله گل كرد باده تلخ غمت هركه نوشد كنج غم را كي به شادي مي
قسم به قلب شكسته خسته دلان
به اه بر لب نشسته خسته دلان
كه من در اين سينه جز غمي آشنا به دل همزبان ندارم
از او جدا مانده ام در اين رهگذر ز يارم نشان ندارم
ببين به شام بي ستاره ام نكرده چاره ام نگاه چاره سازي
نخوانده ام با نواي خسته ام ني شكسته ام نواي دل نوازي
ز حسرتم آه بي ثمر بر نتاب تا كي يارب تا كي
ز سينه ام سوز پر شرر هر شب تا كي يارب تا كي
چه كنم چه كنم
نه هستهای ما چونان که بايدند
نه بايدهای ما
مثل هميشه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم
عمريست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخيره می کنم
باشد
برای روز مبادا
اما در صفحه های تقويم
روزی به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزی شبيه ديروز
روزی شبيه فردا
روزی شبيه همين روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شايد امروز نيز
روز مبادا باشد
وقتی تو نيستی
نه هستهای ما چونان که بايدند
نه بايدهای ما
هر روز بی تو
روز مباداست !
گاهی از احساس همزادی برایت می سرایم
گاهگاهی نیز با این طبع شیرینی که دارم
می نشینم شعر فرهادی برایت می سرایم
قصه ی آن روزهای خوب را یا می نویسم
یا که با طبعی خدادادی برایت می سرایم
گیله مردی از تبار سبز شالیزارهایم
کز زمین و آب و آبادی برایت می سرایم
پشت این درهای بسته تاسحرهرشب نشسته
از طلوع صبح آزادی برایت می سرایم
مالک غمهای سلمانم که رنج بوذری را
با زبان سرخ مقدادی برایت می سرایم
از خدا ، از عشق ، از زن همانهایی که روزی
روزگاری یاد من دادی برایت می سرایم
آه می بینی عزیز من که من با دست خالی
زندگی را با چه استادی برایت می سرایم
باش که نفهمیدم تو بی رحمی
تمام مشکلم اینه که حرفامو نمی فهمی
منو باش که نفهمیدم تو بی ذوقی بی احساسی
دروغ
بود اینکه می گفتی تو هم محو گل یاسی
من دیوونه رو باش که شکستم با شکست تو
تو چه مردابی افتادم یه عمره با دو دست تو
من دیوونه رو باش واسه تو گریه می کردم
تو رو باش که نفهمیدی تو شعرم گم شده دردم
من دیوونه رو باش که به پای چشم تو سوختم
ولی بعد یه کم
بازی تو با من بد شدی کم کم
من دیوونه رو باش که واسه عهدت قسم خوردم
باهات موندم ، باهات ساختم ، واست سوختم ،واست مردم
من دیوونه رو باش که بهاخمای تو خندیدم
همش یک گل تو باغچم بود اونم آخر واست چیدم
من دیوونه رو باش که به خوبیم عادتت دادم
شکستی
قلبمو اما ندیدی رنگ فریادم
من دیوونه رو باش که واست روزامو سوزوندم
خوشی رو تو خودم کشتم ، ولی با چشم تو موندم
من دیوونه رو باش که کشیدم ناز چشماتو
چه قد تلخه بدون تو ، چه قدر سخته برام با تو
من دیوونه رو باش که خیال کردم تو مجنونی
تو حتی اسم مجنونم ، نه
آوردی ، نه می دونی
من دیوونه رو باش که قد دنیا دوست دارم
نه اما من دوست داشتم حالا که از تو بیزارم
من دیوونه رو باش که واست خوندم چه قد ساده
تو حرف عاشقونم رو شنیدی ، حاضر آماده
من دیوونه رو باش که نشستم منتظر ،رسوا
زدی تو زیر قولاتو ، گذاشتی باز
منو تنها
منو باش که نفهمیدم منو دیگه نمی خواستی
چه قدر دیوونه ای راستی ،چه قد دیوونه ام راستی
منو باش که با یه آهنگ می خواستم مهربونتر شم
زدی تیر و توی ذوقم نداشتی حوصله بازم
من دیوونه رو باش که تو رو عاشق حساب کردم
چه قدر دیوونه تر چون باز ،
تو رو اینجا خطاب کردم
من دیوونه رو باش که ،درسته خیلی دیوونم
جهنم می رم اما نه ، کنار تو نمی مونم
اینم یه نامه ی ابری ، به امضای یه دیوونه
فقط بیچاره اون کس که ، یه عمر با تو می مونه
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم
هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم
همیشه اشکํچکیده میان قلبم ،تا-
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه ای بی رحم
هنوز هم که هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه ای بی رحم
تمام بی کسی ام بی اراده میگرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم
ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم...
امشب نشسته خاطر مهتاب در سرم
پرواز می کنم به بلندای آسمان
پروانه سوخته در من و بی تاب ِ اخترم
اما هنوز درنفسم آتش تو هست
هرچند خیس می شود اوراق دفترم
تسلیم رأی و باور قلبم نمی شوم
امشب مچاله می کنم احساس و باورم
شالوده ی تفکر ِ من را به هم زدی
حالم خراب تر شده ، صد بار ، بدترم
تا انتهای کوچه ی مهتاب می روم
دلواپس از نشانه ی دیدار آخرم
دلواپسم از اینکه بیایم و بعد از آن ...
بی شک دوباره حسرت آن روز می برم
چه کنم؟که هست این ها گل باغ آشنایی
مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آن که شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم،به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام ز گل ها همه بوی بی وفایی
به کدام مذهب است این؟به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را،که تو عاشقم چرایی
به طواف کعبه رفتم،به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی،که درون خانه آیی
به قمارخانه رفتم،همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر می زدم من،که یکی ز در درآمد
که درآ،درآ،عراقی،که تو هم از آن مایی
زندگی جویباری روان
در کوچه ی تنگ خستگی
زندگی بارانیست
باید خیس شد
زندگی آشناییها و بدنبالش جدایی هاست
زندگی مردن در کنار خیابان
زندگی فراموش شدن شعر سعدی ست
که فرمود بنی آدم اعضای یکدیگرند
زندگی تکرار دیروز
زندگی تحمل سختی های هر روز
زندگی زجر دادنه
زندگی بار بر دوش انداختنه
زندگی دزدیدنه
از این یکی از اون یکی
زندگی شاعری ست
که چون تلخ نمی سراید
زندگی روزه گیری های اجباری ست
از نداری از بیچارگی
زندگی امتحانه
امتحانه سخته صبوری
در برابر سختی های روزگار
زندگی شیرینه
شیرین همچون زهر
شیرین همچون بادام تلخ
شیرین همچون عشقای سرد
زندگی یعنی گفته های اخوان
زندگی شاید همین باشد
زندگی شاید ... همین باشد
نشد دوباره تو را با کلام عشق بنامم
نشد، نشد، نشد ای نامت اعتبار کلامم!
چه راه دور و درازی ، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرساند به سایه تو سلامم
تو آفتاب خط استوا و من شب قطبی
تو از سلاله نوری، من از تبار ظلامم
وساطتی کن و زلفت ، بگو بخواندم ای دوست!
به نیم جرعه نسیم ، این نسیم بی تو حرامم!
به راه قافله های نسیم چله نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم
شرابخانه ی حیرانی همیشه ! اَلا تو !
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم
هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشیند
به جز تو دل نگراید به سوی هیچ کدامم
هنوز اگر تو بیایی ، دوباره می شوم آغاز
اگرچه خسته تر از آفتاب برلب بامم
عرق به گونه نشاندی گلاب از آب در آمد
هزار خوشه ی خوشرنگ و ناب در خم خامی
به قصد خیر فشردیم و آب از آب در آمد
کنون که رحل اقامت در این سرای فکندی
عمارت دل ما هم خراب از آب در آمد
به زیر سایه مضمون گیسوان سیاهت
هرآنچه شعر سرودیم ناب از آب در آمد
تمام عمر سرودیم در هوای تهمتن
دریغ و درد که افراسیاب از آب در آمد!
عشق پاکو تو نگاهم ،
دیگه آرزوم نباشه بمونیم همیشه با هم
من به یاد تو نباشم ، دیگه دل
دیگه دل سرد بشم از تو
برم و با تو نباشم
واسه بدبینی و حرفات ، تو رو تنها بذارم
ترس من از خنده های تلخ و بی روح لب توست
کاش بدونی دل تنهام ، گم شده تو این شب توست
به یاد دیگری بودن دلی بی کینه میخواهد
اگر دورم زدیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آن است که نامت را همیشه برزبان دارم
******************************
بیشتر از دیروز کمتر از فردا
بیشتر زا خودم کمتر از خدا
بیشتر از خورشید عمیق تر از دریا
دوست دارم دوست عزيزم . ممنون كه به من سرميزني .
من سکوتم حرف است
حرف هايم حرف است
خنده هايم، خنده هايم حرف است
کاش مي دانستي
مي توانم همه را پيش تو تفسير کنم
کاش مي دانستي
کاش مي فهميدي
کاش و صد کاش نمي ترسيدي
که مبادا دل من پيش دلت گير کند
يا نگاهم تلي از عشق بدستان تو زنجير کند
من کمي زودتر از خيلي دير
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس
سايه ها بوي مرا سوي مشام تو نخواهند آورد
کاش مي دانستي
چه غريبانه به دنبال دلم خواهي گشت
در زماني که براي غربتت سينه دلسوزي نيست
روزهای سرد فصل انتظار
رفتی واحساس ماندن درتونیست
هیچ پرسیدی كه این دیوانه كیست؟
رفتی و تنهاتراز تنها شدم
بی كسی،وامانده ورسوا شدم
قسمتم ازعشق تنهاپنجره است
بغض سنگین میان حنجره است
سهم من ازتو ولی دلخستگیست
درمیان این قفس پربستگیست
برده ای ز خاطر دیگر كیستم؟
گوییا درخاطرت من نیستم
روزهایم پرشده ازدلواپسی
گم شدم دركوچه های بی كسی
گشته شب هایم سیاه وبی چراغ
دیگرازحالم نمی گیری سراغ
من كه بعد تو دگر دل مرده ام
سهمی ازتنهاییت را برده ام
پشت دل درماتم هجرت شكست
بعد تو بر هیچ چشمی دل نبست
بی تورویاهای من نیلوفریست
لحظه هایم یك به یك خاكستریست
لرزشِ دست و دلم
...
از آن بود
که عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريزگاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهرهي آبيات پيدا نيست.
?
و خنکاي مرهمي
بر شعلهي زخمي
نه شورِ شعله
بر سرماي درون.
آي عشق آي عشق
چهرهي سُرخات پيدا نيست.
?
غبارِ تيرهي تسکيني
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهايي
بر گريزِ حضور،
سياهي
بر آرامشِ آبي
و سبزهي برگچه
بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگِ آشنايت
پيدا نيست.
و سرتا سر همه جا خاک نشسته است....
من ؟ تو ؟ آينه ؟ همه غبار آلوديم .....
پس کجا بايد رفت انعکاس طلايي چشم را نشانه گرفت...
همه چيز تاريک است و من گمشده ام ......
ومن ماندم آويزان جايي در بين زمين و آسمان .....
به تمناي نگاهي از سوي رحمت يار
تا بگيرم رخصت پرواز و ديدار نگار......
آسمان با من نيست
دل من رنگي نيست
کوچه ها پر شده اند
رد پاي من نيست...
رفتی ولی نمی شود انگار باورم
در بسترم ، خیال تو را باز می برم
گفتم که بعد از اینهمه سختی و انتظار
شاید هوای عشق تو افتاده از سرم
باور کن آب می شوم از این نگاه ها
از من مخواه بعد تو طاقت بیاورم
یا حس داغ دست تو را می برم به خاک
یا با تمام مدعیان ات برابرم
دیشب دوباره آمده بودی به خواب من
دیدی که از همیشه و هر روز بدترم
نزدیک تر شدی که پناهم دهی ولی
با بوسه ات دوباره من از خواب می پرم . .
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریكـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواین التماسرو
...............
.........
....
وی جام بلورین که خورد باده نابت
خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر
از خواب برآرم که نبینند به خوابت
ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی
یارب توچه آتش که بشویند به آبت
ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی
یارب نفتد ولوله وای غرابت
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت
عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت
ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست
در کنج خرابات نبینند خرابت
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست
شوری بجز از غلغله چنگ و ربابت
در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت
حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت
ای آه پر افشان به سوی عرش الهی
خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت
شهریست بهم یار و من یک تنه تنها
ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت
پای هر پنجره از دل صدایت میزنم
مردمان همه خسته اند زبس که من
در پی تو به هرشیشه سنگ میزنم
رخسارو روی تورا میجویم ز هردرگاه
به امید یافتنت به هر دری میزنم
تا تو را نبینم نمیروم از این دنیا
عشق حقیقت است مگو لاف میزنم
اگر بیایی از پشت پرده ها بیرون
تا جان دارم از عشق حرف میزنم
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده بر آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
(بال) وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئلهَ دوری و عشق
و سکوت تو جواب همة مسئله هاست
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
Power By:
LoxBlog.Com |